یا مجیب
یا مجیـب...
لحظه های دم افطار، صدای ملایم دعایی که همه اتاقم را پر کرده...
می ایستم روبه پنجره، رو به غروب قشنگی که هر روز از اینجا تماشایش می کنم...
و تورا با همه مهربانی و لطافتت نفس می کشم...
تو را که این لحظه ها را یک جور قشنگی با مهربانی های لطیفت معطر می کنی...
که همه تنهایی ها و سرگردانی ها از روح خسته ام به چشم به هم زدنی محو می شود...
حس می کنم داشتن تو، توی دلم، لمسِ حضورت در جاری لحظه ها، چه حسِ اطمینان آرام بخشی است...
لحظه های دم افطار، صدای ملایم دعایی که همه اتاقم را پر کرده...
می ایستم روبه پنجره، رو به غروب قشنگی که هر روز از اینجا تماشایش می کنم...
و تورا با همه مهربانی و لطافتت نفس می کشم...
تو را که این لحظه ها را یک جور قشنگی با مهربانی های لطیفت معطر می کنی...
که همه تنهایی ها و سرگردانی ها از روح خسته ام به چشم به هم زدنی محو می شود...
حس می کنم داشتن تو، توی دلم، لمسِ حضورت در جاری لحظه ها، چه حسِ اطمینان آرام بخشی است...